یه غروب گرم بهاری بود توی اردیبهشت ماه الهه همراه هادی بیرون بودن و میخواستند کمی برای دختر کوچولوشون خرید کنند که الهه یکم حالش بد میشه و هادی اون رو به نزدیک ترین بیمارستان میبره
دکتر الهه قبلا بهش گفته بود که دوهفته دیگه زایمان داره ولی تا رفتن بیمارستان و این دکتر جدید معاینش کرد بدون تعلل الهه رو فرستاد اتاق عمل...
با بدنیا اومدنش دل مادرش خیلی شاد شد و با خودش گفت حتما این دختر میشه مونس و همدم تنهاییام....تا یه مدت که زهرا بدنیا اومده بود حداقلش این بود که سیمین زخم زبون نمیزد و هادی دعوا نمیکرد باهاش..زیبایی دختر همه رو شگفت زده کرده بود..اون موهایی طلایی داشت و سفیدی پوستش خیره کننده بود ...چشمای درشت عسلی و مژه های بلند ...
.مادر الهه اومده بود کمک دخترش تا دست تنها نباشه هرچی هم باشه بالاخره دخترش بود ولی وقتی اومد خونه سیمین نزاشت شب اونجا بمونن و فهیمه خانوم رو از خونه انداخت بیرون...
این واقعا مایه شرمساری بود برای الهه..وتازه اون موقع بود که فهیمه خانوم فهمید دخترش چقدر رنج میکشه و دم نمیزنه و ازاین همه غربت و تنهایی دخترش بغض کرد و به ناچار رفت خونه برادرش...این کش مکش ها همینطور ادامه داشت..
.اما خدا اون دختر کوچولو رو خیلی دوست داشت چون پدر و مادرش عاشقانه دوستش داشتن و بهش عشق میورزیدند...دختر کوچولو هر روز صبح که بیدار میشد الهه از چشماش تا نوک پاش رو غرق بوسه میکرد...و همش براش از اینده و اینکه زهرا چیکار کنه میگفت...
الهه اون موقع فقط بیست و چهار سالش بود و پر از ارزو...
ارزو هاش که نابود شده بود و تصمیم گرفت حداقل دخترش بدبخت نشه مثل خودش و به ارزوهاش برسونتش...و هرکاری خواست با جون و دل براش انجام بده...
زهرا کم کم بزرگ میشد دختر خیلی شیطونی بود و با کاراش همیشه همه میخندیدن...هربار با الهه و هادی میرفتن پارک زهرا اونقدر بازی میکرد که یا خیلی خسته میشد یا دست و پاش زخمی میشدن و این اتفاق برای زهرا دیگه عادی شده بود چون تشنه بازی و شیطونی بود ...
تنها مشکلی که الهه خیلی ازش رنج میبرد غذا نخوردن زهرا بود بزور باید غذا میخورد و با کلی طرفند!!
زهرا سه سالش شد که با اصرار های زیاد الهه اسباب کشی کردن و یه خونه خریدن و از دست سیمین راحت شدن..اما این تازه اول راه بود...
سیمین به هر بهانه ای اکثر وقتا میومد خونه الهه و یا همش اونها رو میکشوند خونه خودشون البته هادی دوست داشت بره اونجا ولی الهه...
یک روز که رفتن اونجا لیلا (خواهر شوهر)هم با بچه ها و شوهرش اونجا بودن لیلا دوتا پسر داشت که به ترتیب ارش و اشکان دو و یک سال از زهرا بزرگتر بودن زهرا چهار سالش شده بود و همیشه تو کارا و پذیرایی با اون سن کمش کمک میکرد و ظرف های میوه خوری رو جلو مهمون ها میزاشت توی پسرعمه هاش با اشکان رابطه خوبی داشت و همبازیش بود و خیلی دوسش داشت اما ارش همیشه یکارایی میکرد که نه بشه بهش اعتماد کرد و نه دوستش داشته باشی!!
اما اون شب بچه ها داشتند بازی میکردند و غرق بازی بودن که اشکان یه موشک کاغذی درست کرده بود و به سمت زهرا پرتاپ کرد و موشک با سرعت زیادی به چشم زهرا خورد ...زهرا اونقدر گریه کرد که نفسش بند رفت اما لیلا حتی به روی خودشم نیوورد و اصلا چیزی نگفت و مشغول صحبت با خواهر کوچیکش هورا شد ....
الهه خیلی عصبانی شد و بعد از اروم کردن زهرا ب هادی گفت که برن خونه ... قبلا هم که خونه اونها پیش سیمین بود هروقت میرفتن مسافرت میدیدن خونشون درهم شده و متوجه میشد که ارش و اشکان خونشون رو بهم میریزند و سیمین و محمد هم خونشون رو میگردند...ازاین بدتر هم مگه وجود داشت؟؟؟!!!
تنها دلیل زنده بودن الهه زهرا بود چون الهه نمیخواست زهرا زیر دست نامادری و یا بدون مادر بزرگ بشه و شاید هم اون زنی که جاشو بگیره اصلا زهرا رو نپذیره و همه اینها باعث شده بود تا الهه این زندگی که حتی خودش هم نمیتونست بهش بگه زندگی رو تحمل کنه...
زهرا پیش دبستانی میرفت...دوستان زیادی پیدا کرد چون خودش هم دختر مهربون و خوش اخلاقی بود اما یکم زود رنج و لوس بود که این برای دختر ها طبیعیه اما زهرا زود گریه می افتاد و زیاد هم گریه میکرد و این رو الهه خوب میدونست دلیلشو چون سر بارداریش هرروز اشک میریخت...
دعوا های الهه و هادی هنوز هم برقرار بود یک روز مریم(خواهر کوچیک الهه) به الهه گفت که خانومی رو میشناسه که فال قهوه میگیره و همه فال هاش راستن و درست اگه دوست داری بیا باهم بریم...الهه موافقت کرد و وقتی رفتن به خونه اون خانوم...محدثه(فالگیره)بهش گفت که این دخترت خیلی باهوشه و جز ادم های موفق ایران میشه و مثل خودت با خدا و متین هست و هزار جور خوبی راجبه زهرا اما وقتی حرف هاش راجبه دخترش تموم شد گفت مادر شوهرت خیلی اذیتت میکنه و دعا و جادو میریزه تو زندگیت تا نتونی با ارامش زندگی کنی...الهه خیلی از صحبتایی که راجبه دخترش زد خوشحال و حرف هایی که راجب سیمین زد متاثر شد...
ادامه داررد...